، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

بهترین حس

سیسمونی 1

خوجل مامان الهی فدات بشم 5 شنبه وارد 29 هفته شدیم و دارم این 11 هفته باقی مونده رو هر شب و روز با خیال تولد تو به سر میکنم فردا هم سونوی سه بعدی دارم از نگرانیم برای اینکه خدای نکرده عفونت به جفت نرسیده باشم بگیزریم خوشحالم که واضح تر میبینمت  میتونم حدس بزنم شکل کی باشی  عچشم اینم یه سری وسائلی که گرفتم برات دنبال پتوی دور پیچ ست این ساکت میگردم حتما پیداش میکنم و اصلا غصه نخور   جینگولی جات پالشت شیردهی و فلاسک و دندون گیر و پیشبند و ست مانیکور و برس و شونه و پستونک و قنداق خوریت وای من عاشق اینا با این رنگشونم وقتی تو بازار میگشتم و میدیدم رنگ این قابلمه های سیسمونی همش یا آبیه یا صورتی یا قرمز  حر...
3 اسفند 1392

روزانه های گذشته

گل پسر مامان عشق مامان ببخشید که اینقده من مامان تنبلی شدم و به نوشتن وبلاگت کم توجهی میکنم 17 بهمن بود که خاله لیلا جون اومدن مشهد  برای انجام خرید برای فروشگاهشون و من  هم استارت خرید سیسمونی شما رو زدم البته چیز زیادی نخریدم اما بازم بهتر از هیچی بود  پنجشنبه 17 بهمن به همراه خاله لیلا و خاله صدیقه اول رفتیم فروشگاهی که خاله جنس میخره و کلی لباسای ناز و کوچولو موچولو برای شما برداشتم بعد هم رفتیم پاساژ فردوسی و ساک و شیشه شیرو پستونک و لثه گیر و یه پیشبند و فلاسک و یه چند تا خرده ریز دیگه براتون خریدیم که حتما حتما عکسهاشو میزارم برات این گشت زنی با آبجیای مهربونم بعد حدود چند ماهی که نرفته بودم بیرون از خونه خیلی بهم...
28 بهمن 1392

12 بهمن تولد مامانی

عشق مامان سلام الهی فدای تو فندق وروجک بشم این روزا تکونات کمتر شده و من دلم برای اون چک و لگدات حسابی تنگ شده البته فقط کم شده اما شدت ضربات حسابی بالا رفته قربونت برم مامان جون تقریبا 14 هفته دیگه باید تحمل کنی البته چند شب پیش یه کارایی میکردی که ترسیدم و گفتم نکنه 7 ماهه میخوای دنیا بیای  همش خودتو جمع میکردی و فشا میدادی یه کم استراحت کرد بهتر شدی اما تا صبح همش این کارو تکرار میکردی پسر نازم پنجشنبه خاله صدیقه جون زنگ زد و گفت ما جمعه شب میام خونه شما ما هم صبح جمعه رفتیم پیش دکتر کلیم و آزمایشات کشت ادرار و نشون دادیم که خوشبختانه همه چی خوب بود به جز یه کم عفونت که دلیلش خود سوندی بود که تو کلیمه و دکتر گفت هیچ جای نگ...
12 بهمن 1392

7 بهمن تولد بابایی

عزیز دلم دیشب تولد بابا جون بود البته ما پریشب هم تولد داشتیم قرار بود هر دو شب سورپرایز باشه که با این بابای فضول تو سورپرایز هر دو شب رو فهمید  هر دو شب خیلی خوش گذشت شب اول با مجید دوست بابایی و خانوادش و شب دووم هم با خانواده خود باباجون امسال نتونستم مثل سالای دیگه حسابی سنگ تموم بزارم و فقط به درخواست مهمونا کیک و خودم درست کردم  و حتی نتونستم  و کادوی باب میلمو بگیرم  چون بیرون رفتن از خونه و رانندگی یه کم برام سخت شده اونم تو این شهر شلوغ که باید 1 ساعت دنبال جای پارک بگردی فقط - اما بازم بد نشد وقتی رفتم برای بابا جون کادو بخرم برای تو هم یه شلوار تو خونه ای خوشکل از این مدلای جینگولیه کارترز ...
8 بهمن 1392

سفارش های نی نی بافت + شروع 25 هفتگی

پسر نازم امروز ظهر که با بابایی نشسته بودیم و در مورد شما و نیازهاتون حرف میزدیم پستچی اومد و سفارشهاتو که از نی نی بافت برات سفارش داده بودم رو آورد وااااااااای همشون ناز خوشکل شده بودن فقط رنگ زمینه پتو رو دوست داشتم شکلاتی باشه  که کرمی زده بودن و گفتن کاموای شکلاتی سفت و زبر بوده  اما بازم خوشکل و خوب شده بود دست خانوم امینی درد نکنه ست آتلیه ای پسرم که خیلی خوشم اومد مخصوصا بابایی که کلی باهاشون عکس گرفت و عاشق پاپوش هاش شده بود ایشالا کم کم میریم برای خرید هات  اینا جز اولین خریدهای من برای شما بود وای از ظهر منو بابایی کلی ذوق کردیم و من هی تورو توی این ست  دارم تصور میکنم و دلم ضعف میره مبارکت باشه...
2 بهمن 1392

خبرای خوووووووووب

شنبه 28 دی کنترل 24 هفتگی داشتم ماه گذشته که منشی برام نوبت زد گفت چون عمل کردیو زیادد نمیتونی اینجا بشینی ماه دیگه ساعت 8و نیم یا 9 بیا وقتی رفتم هنوز مطب شلوغ بود کارت کنترل رو گرفت و وزنم رو چک کرد یه چیز باور نکردنی هردوتا مون زدیم زیر خنده و با هم گفتیم چــــــــــــه عجــــــــب وزنم تو 1 ماه 3 کیلو اضافه شده بود و خیلی خوشحال شدم  گفت اگه کار داری برو ساعت 9 و نیم اینجا باش منم با بابایی رفتیم و یه دوری زدیم و تا برگشتیم ساعت 9 و نیم بود تا مریضا تموم شدن ساعت 10 شد و من مریض آخر بودم منشی گفت قراره کر کره رو با هم بکشیم پایین  رفتم داخل و خانوم دکتر با وجود خستگی زیاد مثل همیشه گرم احوالپرسی کرد و گفت خدارو شکر نسبت ب...
2 بهمن 1392

مامان تنبل-23 هفته و 3 روز

حدودا دو هفته پیش که خاله لیلا اومده بود اینجا و چند روزی پیشم بود و حسابی برام سنگ تموم گزاشت یه کم  کلیم دوباره دردر گرفت و مجبور شدم رفتم دکتر - سونو نوشت و این سونوی کلیه باعث و بانی اولین دیدار بابا جونت با شما بود - دکتر بعد برسی کلیه هام گفت هنوز کلیه هات ورم دارن و دردی که داشتم به خاطر ورم و سوند هستش خلاصه از اونجایی که این دکتر صابری فر خیلی شوخ و مهربون و حاذق هستن گفتم آقای دکتر میشه پسرم و برای اولین بار به باباش نشون بدین میشه ضربان قلبشو زیاد کنید باباش بشنوه - بابایی که فکر نمیکرد دکتر این کارو انجام بده (چون سونو فقط مال کلیه بود) وقتی دکتر با لبخند گفت بله حتما بابا با چنان شوقی از جاش بلند شد و خیره شد به مانیتور...
22 دی 1392

روزهای بدون درد+ 5 سالگی عشقمون مبارک

همه چی خوب و رو به راهه تکون های تو به اوج رسیده و شبها برام خواب نزاشتی چند شب پیش که بعد اون همه درد و بی خوابی  خوابیده بودم  چنان لگدی زدی که تا 5 دقیقه تو شوک بودم و چنان پریدم از خواب که بابایی هم بیدار شد - وقتی تکون میخوری و اتفاقی بابایی میبینه از ذوق قیافش دیدنیه -فقط جون مادرت وقتی تو لگنم هستی اونقدر تکون نخور  اون سونده میخوره به مثانم و دادم میره هوا اون موقع نمی دونم قربون صدقت برم یا دعوات کنم الان چند هفته ای میشه که از خونه بیرون نیومدم و فقط استراحت کردم  شب یلدای خوبی نداشتیم چون یه کم درد داشتم  اما امیدوارم زمستون قشنگ و خوبی در پیش داشته باشم البته امسال باید پا رو دلم بزارم ...
5 دی 1392

بستری شدن مامان+ عمل

پسر نازم تو مرد روزای سختی این روزا همراه مامان دردها کشیدی غصه ها خوردی و برای مامان بی تابی ها کردی وقتی درد داشتم درد دفع شن درد کلیه که اگه سنگ میکشید آب میشد تو هم بی تابی میکردی و همش وول میخوردی و من گریه هام بند نمی اومد هم به خاطر درد زیاد  و هم به خاطر نگرانی برای تو 2 روز  یعنی 21 و 22 آذر تویه بیمارستان بستری بودم ولی هیچ دردی رو برام دوا نکردن همش درد همش گریه همش بی قراری یه راهروی تاریک که  ساعت 12 تا 6 صبح راه میرفتم و گریه میکردم و درد میکشیدم و دریغ از یه مسکن که دردمو کم کنه یه استامینوفن با منت مینداختن کف دستم و  میگفتن تا بارداری مسکن نمی تونیم بدیم بهت و امان از دلشوره هام برای توخدا سرک...
26 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهترین حس می باشد