12 بهمن تولد مامانی
عشق مامان سلام
الهی فدای تو فندق وروجک بشم این روزا تکونات کمتر شده و من دلم برای اون چک و لگدات حسابی تنگ شده البته فقط کم شده اما شدت ضربات حسابی بالا رفته قربونت برم مامان جون تقریبا 14 هفته دیگه باید تحمل کنی البته چند شب پیش یه کارایی میکردی که ترسیدم و گفتم نکنه 7 ماهه میخوای دنیا بیای همش خودتو جمع میکردی و فشا میدادی یه کم استراحت کرد بهتر شدی اما تا صبح همش این کارو تکرار میکردی
پسر نازم
پنجشنبه خاله صدیقه جون زنگ زد و گفت ما جمعه شب میام خونه شما ما هم صبح جمعه رفتیم پیش دکتر کلیم و آزمایشات کشت ادرار و نشون دادیم که خوشبختانه همه چی خوب بود به جز یه کم عفونت که دلیلش خود سوندی بود که تو کلیمه و دکتر گفت هیچ جای نگرانی وجود نداره بعد هم رفتیم خونه مامان بابایی ساعت حدود 7 و نیم صبح بود همه رو از خواب بیدار کردیم و کلی فووووش نثارمون شد
بعد مامان بزرگ و عمو زن عمو عمه رفتن سر مزار که ما رو به دلیل اینکه هوا به شدت سرد بود و سوز سرما میومد نزاشتن بریم بابا بزرگت هم که عشق کله پاچه گفت بیاین ما سه نفر بریم کله پاچه بخوریم که رفتیم ولی چون شلوغ بود گرفتیم و اومدیم خونه خوردیم خیلی جسبید مامانت حسابی کله پاچه خور شده بعدم گرفتیم با بابایی یه نیم ساعتی خوابیدیم و بعدم اومدیم خونه خودمون دوباره خوابیدیم تا ساعتای 4 که پاشدیم و یه کم دورو برو جمع و جور کردیم که بابایی یه سر رفت بیرون همون موقع برف خیلی نرمی داشت شروع میشد و منم دلم میخواست باهاش میرفتم که گفت نه هوا سرده بشین تو خونه من زود میام- دیدم رفت و با یه کیک خوشمل و خوشمزه برگشت منم تا بابایی رفت شام درست کردم و میوه ها رو چیدم و هی میرفتم پشت پنجره هی هاااااااا میکردم و هی صورتمو میچسبودم به شیشه و هی با خودم میخندیدم.
کلا من وقتی برف میبینم با یه کودک 3 ساله هیچ فرقی ندارم
عزیز مامان
من همیشه عاشق زمستون و برف و مخصوصا ماه بهمن بودم
وقتی هم که فهمیدم بابا جونت هم متولد بهمنه کلا خیلی بیشتر این ماه برام دوست داشتنی شد دیشب بعد حدود 1 ماه که نه برفی اومد و نه بارونی و هوا شده بود مثله بهار دیدم یهو خدا یه هدیه قشنگ به مناسبت تولد من فرستاد یه برف باحال که من همش پشت پنجره بودم و دلم بیرون ولی اجازه خروج از منزل صادر نمیشد که نمیشدهی میرفتم پنجره رو باز میکردم نوک دماغم قرمز میشد و یخ میکرد بعد هی میومدم فین فین میکردم و آه میکشیدم که شاید دل بابات به رحم بیاد و بزاره من برم بیرون که ...
خلاصه خاله جون و دختر خاله ها اومدن و شب خوبی بود و دستشون درد نکنه بابت کادو و بابایی هم که اصلا فکرشو نمی کردم حسابی سورپرایزم کرد و یه انگشتر خوشمل بهم هدیه داد خیلی خوش گذشت -الهی همیشه دل همه شاد و لبشون خندون باشه
**شاید هیچ وقت فکر نمیکردم روز تولد 22 سالگیم یه پسر کوچولوی 7 ماهه تو دلم داشته باشم
خیلی حس قشنگیه