روزانه های گذشته
گل پسر مامان عشق مامان ببخشید که اینقده من مامان تنبلی شدم و به نوشتن وبلاگت کم توجهی میکنم
17 بهمن بود که خاله لیلا جون اومدن مشهد برای انجام خرید برای فروشگاهشون و من هم استارت خرید سیسمونی شما رو زدم البته چیز زیادی نخریدم اما بازم بهتر از هیچی بود پنجشنبه 17 بهمن به همراه خاله لیلا و خاله صدیقه اول رفتیم فروشگاهی که خاله جنس میخره و کلی لباسای ناز و کوچولو موچولو برای شما برداشتم بعد هم رفتیم پاساژ فردوسی و ساک و شیشه شیرو پستونک و لثه گیر و یه پیشبند و فلاسک و یه چند تا خرده ریز دیگه براتون خریدیم که حتما حتما عکسهاشو میزارم برات این گشت زنی با آبجیای مهربونم بعد حدود چند ماهی که نرفته بودم بیرون از خونه خیلی بهم چسبید و البته اینکه شب قبلش هم کلی دلم گرفته بود و گریه کردم و با خدا و همههههههههه قهر کردم آخه قرار بود خاله وجیهه هم بیاد که شانسش برف اومده بود و اومدنششون نسل شد اون اونجا گریه میکرد من اینجا آخه من دانیال جونو هنوز از وقتی که دنیا اومده بود از نزدیک ندیدم واقعا حالم گرفته شد و اعصابم خورد ولی بعد اینکه از بازار برگشتم یه کم بهتر شده بود حالم و خوشحال بودم و حسابیییی با خریدا ذوق کردم نمی دونم چی شد که یه هو بابایی گفت اگه دوست داری فردا با آبجی لیلا برو شهرستان و یه هفته بمون من آخر هفته آینده میام دنبالت منو میگییییییییییییییی انگار دنیارو دادن بهم کلی ماچش کردم و جیغ جیغ کردم و به خاله جون اس زدم که منم فردا میام یه هفته ای رفتم خونه مامانم البته روزی که ما رسیدیم هم مامان و بابا م با ما همزمان از زاهدان از پیش خاله نجمه و آریا جون برگشتن و حسابی بهم خوش گذشت دانیال کوچولو رو دیدم خاله وجیهه رو دیدم دایی ها و زن دایی ها رو دیدم و یه هفته خیلی خوب داشتم مادر بزرگ هم برات کلی لباس خریده بود و لباسایی هم که خودم خریده بودم و بردم نشونشون بدم و گفتن اینا رو هم من حسابشو با خاله لیلا میکنم وای قابلمه های کوچولوی نازی که مامان بزرگبرات از زاهدان آوردن خیلی ناز و خوشملن شب اول خونه خاله وجیهه با مادر بزرگ خوابیدیم و دانیالم حسابی تا صبح جیغ زد و گریه کرد و من هی قربون صدقش رفتم وای خدا چقدر این نی نی ها شیرین و نازن حتی اذیت هاشون شب و روزهای بعدی هم متنوع و خوب گذشت و من از عمرم حساب نمی شد البته من شنبه 19 بهمن چکاب داشتم که نرفتم هههههههههه جونم برات بگه مامان جون که کلی حرف داشتم برا زدن خیلی هاش یادم رفت سه شنبه و چهار شنبه با خاله وجیهه جون نشستیم و برات یه سبد خیلی خوشکل خوشکل درست کردیم و لباساتو چیدیم داخلش و باقی لباسها رو چیدیم توی سینی و روبان زدیم و باز من ذوق کردم دست پسر عموم یعنی بابای دانیال درد نکنه که برام شب قبلش از شمال اون سبده رو خریدن و کار مارو راحت کردن وقتی سبد درست شد دانیال گزاشتیم تو سبد و کلی ازش عکس گرفتیم خلاصه 5شنبه شد و بابا جون با مامان باباشون اومدن چون عروسی پسر عموی بابا بزرگت بود رفتیم اصلا خوش نگذشت از این مجلسایی بود که وسطش فکر میکنی تو مجلس ترحیم نشستی وقتی اومدیم بیرون با چند نفر دیگه از فامیلا که همگی حالشون حسابی گرفته بود رفتیم خونه یکی دیگه از فامیلا ی بابا بزرگ و تا ساعتای 12 کلی گفتیم و خندیدیم و شادی کردیم بعدم بابا و مامان بابات اونجا موندن و ما هم اومدیم رفتیم خونه خاله وجیهه دیدیم دانیال داره باااااااااز جیغ میزنه ولی به صورت عجیبی یه هوو از برق کشیدنش و خوابیدروز بعد هم جمعه بود که من کم کم وسائلامو جمع میکردم و باز دلم گرفت که دارم میرم ظهر بعد نهار راه افتادیم و شب هم خونه خودمون بودیم شنبه 26 بهمن هم من رفتم دکتر تا کنترلی که انجام نداده بودم رو انجام بدم دکتر از همه چی راضی بود فقط به خاطر مقدار عفونت ادراریم و اینکه شیکمم خیلی کوچولویه و گفت نی نی ریزه سه سونو سه بعدی نوشت که خدای نکرده یه موقع عفونت به جفت نرسیده باشه و خون رسانی به نی نی کم باشه من ترسیدم گفت نگران نباش همه چیش خوبه اما کار از محکم کاری عیب نمی کنه وزنم هم دا رو شکر خیلی خوب بالا رفته بود و شده بودن 54 کیلو و خانوم دکتر خیلی راضی بود 4 اسفند سونو 3 بعدی دارم و 10 اسفند هم کنترل ایشالا همه جی خوب باشه و من از نگرانی و استرس در بیام
--------------
اینم سبدی که برات درست کردیم عزیزم
میخواستم عکساتو آپ کنم که گویا باید بشینم حجمشونو کم کنم و بعدا بزارم