، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

بهترین حس

3 ماهگیت مبارک گل بهاری

وای باورم نمیشه ینی الان 3 ماه تموم شما کنار ما بودی ؟  3 ماه بهترین 3 ماه عمرم بود یه فصل جدید به نام زندگی - یه زندگی واقعی ما با اومدن تو شدیم یه خانواده یه خانواده 3 نفری منو پدرت هر روز با هر لبخند تو هزاران بار خدا رو شکر میکنیم شیرین ترین شیرینی دوست دارم تمام احساساتم رو تو یه جمله برات اینجا بنویسم اما نمی تونم و همشونو خلاصه میکنم تو یه آغوش محکم و بوسه هایی از عمق وجودم که دلم کمی آروم میگیره 3 ماه اول زندگیتو پشت سر گزاشتی و پا به 4 ماهگی گزاشتی تو حالا میخندی ذوق میکنی دستو پاهاتو تکون میدی آغو میکنی و مامانتو میشناسی پوریا دوست دارم ----- دوستایی که جویای احوال پوری کوچولو بودن ممنونتونم ...
2 مرداد 1393

آزمایش خون و گم شدن کیف مامان

شنبه 21 خرداد ساعت حدودا 10 بود که حاظر شدیم تا بریم آزمایشی که دکتر نوشته بود رو انجام بدیم حالم بد بود چون میدونستم حتما آزمایش خونه پشت دستای کوچولوتو میبوسیدم و  و رگای ظریفت رو نوازش میکردم ولی ته دلم میگفتم شاید هم خون نباشه رسیدیم بیمارستان که گفت ما این تست رو انجام نمیدیمببرینش آزمایشگاه جهاد دانشگاهی وقتی رسیدیم قرار شد تا من برم نوبت بردارم و تا نوبتمون بشه بابایی بره یه کاری تو خیابونای اطراف انجام بده و برگرده بر عکس اکثر آزمایشگاها که همیشه یه نیم ساعتی زمان میبرد تا نوبتمون بشه تا دفترچه رو دادم و نشستم که بهت یه کم شیر بدم نوبتمون شد  رفتیم تو اتاق نمونه آقایی که قرار بود ازت تست بگیره گفت من نمی گیرم میترسم...
25 تير 1393

هفته هایی که گذشت

وای وقتی یه مدت بنا به هر دلیلی قسمت نمیشه تا برات خاطراتت رو بنویسم عذاب وجدان میگیرم لذتش به اینه که همون روز اون خاطراات  ثبت بشه  به هر حال شرمنده وروجک مهربونم جونم بگه برات که جمعه 6 تیر بود با دوستای عزیزمون خانوادگی رفتیم اخلمد تا حالا نرفته بودم اما تعریف زیاد شنیده بودم اما اینقدر هوا گرم بود و پیاده روی داشت که داشتیم به هلاکت میرسیدیم شما هم که قربونت بشم خوابات رو آورده بودی برای اونجا  ولی با همه سختیا و شلوغیاش و هوای گرم و اون همه پیاده روی دور همی خیلی خوش گذشت 9 تیر هم شیمای عزیزم از دوستای مهربونی که حدود 8 سال پیش با هم از طریق اینترنت آشنا شده بودیم و دوستای خیلی خیلی صمیمی و خوبی برای هم شده ...
19 تير 1393

55 روز در کنار تو

قبلنا وقتی از این جوجه رنگیای کوچولو رو میخریدم عاشق این بودم بزارمشون رو شونم و اونا هم سرشونو ببرن تو موهام و بخوابن وقتی سرشونو کنار گردنم تکون تکون میدادن از گرمی بدنشون کلی ذوق میکردم حالا جوجه کوچولوی خودم سرش رو میزاره رو شونم و وقتی خوابش میاد هی سرش و این طرف اون طرف میکنه و آخرش گیج میشه و به طرف گردنم سرش و میزاره رو شونم و آروم آروم چشمای نازشو میبنده و من عشــــــق میکنم وقتی گرمای نفسهاش میخوره به گردنم        من, بی قرار میشم از اینکه تو آروم میشی از طپش قلب من                 من, مغرور میشم...
26 خرداد 1393

از30 روزگی وعروسی تا 40 روزگی و اولین زیارت

یه غیبت طولانی و عدم دسترسی به نت و گرفتاری ها باعث شد نتونم اون جور که میخوام ریز خاطراتت رو برات بنویسم اولین مسافرتت رو چهارشنبه 30 اردیبهشت به همراه بابایی رفتیم خونه پدر من که روز بعد عقد کنون خاله فریده جون بود خیلی خوش گذشت  داداشای من که دایی های شما باشن به همراه زن داداش ها و بچه ها  اومدن دیدنت و هر کی در مورد شکل و قیافت یه نظری می داد البته در مجموع همه موافق این بودن که بیشتر شبیه بابایی هستی روز بعد هم یعنی 31 اردیبهشت شما 1 ماهه شده بودی و من و بابایی خیلی خوشحال بودیم از اینکه  1 ماه از زندگی تو فرشته کوچولوی ناز  کنار ما گذشت  خدارو شکر خیلی آروم بودی تو اون دو روز و روز مجلس تونستیم سفره عقدر ...
13 خرداد 1393

18روزگی و ختنه

  قبل از رفتن به بیمارستان     امروز صبح  ساعتای 11 بود که پوریا جونو بردیم ختنه کردیم پسرک نازم اصلا تو این 18 روز نه گریه کرده بود و نه بی قراری به جز روزی که تو دستگاه بود اما امروز حسابی هم گریه کرده و هم بی تابی موقع شیر خوردن همش غر غر میکرد و دلم براش خیلی میسوخت خدارو شکر از ساعتای 3 آروم شده و بهش قطره استامینوفن دادم و همش می می میخوره و لالا میکنه - بعد از ختنه بچم اینجا داره فکر میکنه که چه اتفاقی افتاد چرا یه هو همه چی اینجوری شد چی شد که این جوری شد یه موضوع دیگه هم این که روز 18 ادریبهشت که پوریا 16 روزه بود من دوباره رفتم بیمارستان اول قرار بود سه شنبه عمل بشم...
21 ارديبهشت 1393

روز تولد

  سلام به همه دوستای مهربونم که احوالپرس من و پوریای عزیزم بودن و شرمنده گل روی همگی هستم که نتونستم جواب کامنت هاتونو بدم و فقط تایید کردم .  ماجرای بیمارستان و زایمان خیلی طولانی و مفصل شد چند روز پیش اومدم بنویسم که اصلا تمرکز نداشتم و امروز به ثمر رسید 1 اردیبهشت روز خیلی پر استرسی بود برای من چون خیلی ناگهانی و غافلگیرانه متوجه شدیم که باید ظرف 24 ساعت آینده پوریا به دنیا بیاد وگرنه براش خطر داره طبق گفته دکتر باید ساعت 5 صبح میرفتم بیمارستان و بستری میشدم  یه آمپول تجویز کرده بود دکتر که رفتیم زدیم و به مامان بزرگا خبر دادیم  که فردا قراره بریم بیمارستان  مامان من هم با بابا بزرگ و خاله وجیهه و دانیا...
20 ارديبهشت 1393

پهلوون پوریا

پوریا در تاریخ 2 اردیبهشت 1393 متولد شد جریانات فصله و من حالم اصلا خوب نیست چون  درد طبیعی رو کشیدیم و در نهایت سزارین شدم حتما سر فرصت مینویسم برامون دعا کنید حال جفتمون بهتر بشه روز اول بیمارستان(هیچ وقت بینی دیگران رو مسخره نکنید ) روز دووم خونه روز سووم روز چهارم  متاسفانه پسرم زردی گرفته و به مدت 30 ساعت باید زیر دستگاه باشه منی که تو این 4 روز صدای گریه بپم رو نشنیدم امروز حسابی گریه کرد زیر دستگاه خیلی بی قرار میشه دعا کنید خدا بهش آرامش بده تا زودتر خوب شه ...
6 ارديبهشت 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهترین حس می باشد