، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

بهترین حس

صد روزگی نفس

گل همیشه بهارم حالا صد برگ شده صد روز گذشت چه زود گذشت چه شیرین گذشت چه دوست داشتنی گذشت وقتی حساب کردم و به صد رسیدم حسی سرشار از عشق و دوست داشتن در ذره ذره وجودم جاری شد اینقدر به بودنت تو این صد روز عادت کردم که بی تو بودت برام بزرگترین کابوس دنیاس الهی تنت سالم و سلامت باشه الهی خدا بهت عمر با عزت بده الهی چشمای ناز و معصومت همیشه غرق شادی باشه   ----- خونه مامان بزرگ حسابی بهمون خوش میگزره هر شب شب نشینی ها و گشت و گزارها خیلی بهمون فاز داد از ساعت 5 درگیرم با گزاشتن یک عکس برای این پست و امان از دست این نی نی وبلاگ آخر هم من کارم بی نتیجه موندد عکس در اولین فرصت گزاشته خواهد شددددددد...
9 مرداد 1393

3 ماهگیت مبارک گل بهاری

وای باورم نمیشه ینی الان 3 ماه تموم شما کنار ما بودی ؟  3 ماه بهترین 3 ماه عمرم بود یه فصل جدید به نام زندگی - یه زندگی واقعی ما با اومدن تو شدیم یه خانواده یه خانواده 3 نفری منو پدرت هر روز با هر لبخند تو هزاران بار خدا رو شکر میکنیم شیرین ترین شیرینی دوست دارم تمام احساساتم رو تو یه جمله برات اینجا بنویسم اما نمی تونم و همشونو خلاصه میکنم تو یه آغوش محکم و بوسه هایی از عمق وجودم که دلم کمی آروم میگیره 3 ماه اول زندگیتو پشت سر گزاشتی و پا به 4 ماهگی گزاشتی تو حالا میخندی ذوق میکنی دستو پاهاتو تکون میدی آغو میکنی و مامانتو میشناسی پوریا دوست دارم ----- دوستایی که جویای احوال پوری کوچولو بودن ممنونتونم ...
2 مرداد 1393

جواب آزمایش

یکشنبه 29 خرداد با کلی دلهره و استرس و یا خدا یا خدا کردن رفتیم جواب تستت رو گرفتیم بعد هم با مطب دکتر تماس گرفتم مطمئن شدم که دکتر هم مطب هستش جواب آزمایش رو نشون دادم و متاسفانه مقدار IgE بالا بود این عدد باید کمتر از 10 باشه اما مال شما 43.3 بود دکتر لطفی با اون لبخند همیشگی گفت نگران نباش  و دکتر  رضا  فرید حسینی که تعریفشونو زیاد شنیدیم رو بهم معرفی کرد قبل اینکه دکتر لطفی بگن دوست بابات هم گفت ببریمت اونجا از مطب اومدم بیرون خیلی حالم گرفته بود پام روی کلاچ میلرزی و اصلا تمرکر نداشتم شاید خیلی ها بگن چیزی نیست نگران نباش اما دیدن کهریر هایی که در عرض چند دقیقه بیشتر بدنت رو میپوشونه دیوونم میکنه&n...
31 تير 1393

آزمایش خون و گم شدن کیف مامان

شنبه 21 خرداد ساعت حدودا 10 بود که حاظر شدیم تا بریم آزمایشی که دکتر نوشته بود رو انجام بدیم حالم بد بود چون میدونستم حتما آزمایش خونه پشت دستای کوچولوتو میبوسیدم و  و رگای ظریفت رو نوازش میکردم ولی ته دلم میگفتم شاید هم خون نباشه رسیدیم بیمارستان که گفت ما این تست رو انجام نمیدیمببرینش آزمایشگاه جهاد دانشگاهی وقتی رسیدیم قرار شد تا من برم نوبت بردارم و تا نوبتمون بشه بابایی بره یه کاری تو خیابونای اطراف انجام بده و برگرده بر عکس اکثر آزمایشگاها که همیشه یه نیم ساعتی زمان میبرد تا نوبتمون بشه تا دفترچه رو دادم و نشستم که بهت یه کم شیر بدم نوبتمون شد  رفتیم تو اتاق نمونه آقایی که قرار بود ازت تست بگیره گفت من نمی گیرم میترسم...
25 تير 1393

هفته هایی که گذشت

وای وقتی یه مدت بنا به هر دلیلی قسمت نمیشه تا برات خاطراتت رو بنویسم عذاب وجدان میگیرم لذتش به اینه که همون روز اون خاطراات  ثبت بشه  به هر حال شرمنده وروجک مهربونم جونم بگه برات که جمعه 6 تیر بود با دوستای عزیزمون خانوادگی رفتیم اخلمد تا حالا نرفته بودم اما تعریف زیاد شنیده بودم اما اینقدر هوا گرم بود و پیاده روی داشت که داشتیم به هلاکت میرسیدیم شما هم که قربونت بشم خوابات رو آورده بودی برای اونجا  ولی با همه سختیا و شلوغیاش و هوای گرم و اون همه پیاده روی دور همی خیلی خوش گذشت 9 تیر هم شیمای عزیزم از دوستای مهربونی که حدود 8 سال پیش با هم از طریق اینترنت آشنا شده بودیم و دوستای خیلی خیلی صمیمی و خوبی برای هم شده ...
19 تير 1393

واکسن دو ماهگی

     امروز 1 تیر 93 شما شدی 2 ماهه فدات  بشه مامانت 2 ماهگیت مبارک مهربونم از دیشب همش استرس داشتم  اصلا اشتهام کور شده بود اصلا فکر نمیکردم یه زمانی به خاطر واکسن بچم بخوام این حال و هوا رو داشته باشم صبح که از ساعت 6 هی بیدار میشدم و بی قرار بودم  صبحانه که اصلا نخوردم به زور خاله لیلا که شب قبل اومده بودن خونمون یه لیوان چایی  خلاصه رفتیم بهداااااااشت اول که کنترل قد و وزن و دور سر انجام دادن وزنت بدو تولد بود3.200 بعد 46 روزگیت شده بود  4.900  الان شده بودی 5400  ماشالله خدا رو شکر خوب بوده رشدت قدت هم فدات بشم بدو تولدت بود 48 الان شده 56 و دور سرت بدو تولد بوده 33/5 الان شده بو...
1 تير 1393

55 روز در کنار تو

قبلنا وقتی از این جوجه رنگیای کوچولو رو میخریدم عاشق این بودم بزارمشون رو شونم و اونا هم سرشونو ببرن تو موهام و بخوابن وقتی سرشونو کنار گردنم تکون تکون میدادن از گرمی بدنشون کلی ذوق میکردم حالا جوجه کوچولوی خودم سرش رو میزاره رو شونم و وقتی خوابش میاد هی سرش و این طرف اون طرف میکنه و آخرش گیج میشه و به طرف گردنم سرش و میزاره رو شونم و آروم آروم چشمای نازشو میبنده و من عشــــــق میکنم وقتی گرمای نفسهاش میخوره به گردنم        من, بی قرار میشم از اینکه تو آروم میشی از طپش قلب من                 من, مغرور میشم...
26 خرداد 1393

سیسمونی 4

پسرک مهربونم ببخشید که مامان بی نظمی شدم و نتونستم برات عکسهای سیسمونیت رو قبل تولدت آپ کنم تعدادشون زیاد بود و باید دونه دونه حجمشونو کم میکردم متاسفانه نمی دونم چرا بیشتر عکسها رو حالا که نگاه میکنم تار گرفته شدن عکس لباسها و اتاقت رو با هم تو یه پست میزارم باقی تصاویر  رو توی ادامه مطلب میزارم این دوتا سر همی رو برات گزاشتم تو ساک بیمارستان که تنت کنن اما برات قدشون کوچیک بود ماشالله قدت بلند بود و این جوجه داره که اصلا اندازت نبود اونی که گوزن داره برات بهتر بود قدش و تنت کردیم اینو خاله وجیهه داد اولین هدیه شما بود اینو عمه بابا از مکه مخصوص شما آوردن ...
19 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهترین حس می باشد