بستری شدن مامان+ عمل
پسر نازم
تو مرد روزای سختی این روزا همراه مامان دردها کشیدی
غصه ها خوردی و برای مامان بی تابی ها کردی
وقتی درد داشتم درد دفع شن درد کلیه که اگه سنگ میکشید آب میشد تو هم بی تابی میکردی و همش وول میخوردی و من گریه هام بند نمی اومد هم به خاطر درد زیاد و هم به خاطر نگرانی برای تو 2 روز یعنی 21 و 22 آذر تویه بیمارستان بستری بودم ولی هیچ دردی رو برام دوا نکردن همش درد همش گریه همش بی قراری
یه راهروی تاریک که ساعت 12 تا 6 صبح راه میرفتم و گریه میکردم و درد میکشیدم و دریغ از یه مسکن که دردمو کم کنه یه استامینوفن با منت مینداختن کف دستم و میگفتن تا بارداری مسکن نمی تونیم بدیم بهت و امان از دلشوره هام برای توخدا سرکار هیچ کافری رو به بیمارستان و دکتر نندازه هر دکتری یه چیزی میگفت هر سونو گرافی یه چیزی
پنجشنبه بیمارستان منو برای مشاوره اورولوژی پیش یکی از متخصصا برد و قرار شد شنبه 23 آذر تو یه بیمارستان دیگه بستری بشم برای عمل (سوند دابل جی) که درمان موقت مشکل من بود و دکتر گفت اگه این عمل انجام نشه برای کلیه خطر ناکه خیلی ترسیده بودم به بابایی گفتم و اونم زد زیر گریه من نگران تو بود م اون نگران من و تو هر چی میگفتن عملش سادس اینجوریه اونجوریه من گوشم بدهکار نبود و از اسم عمل وحشت به دلم افتاده بود پنجشنبه بعد از مرخص شدن بابا با دو تا از دوستاش که پزشک بودن تماس گرفت و جریان رو گفت اونا دوتایی عقیدشون بر این بود که عمل خوبه اما قبل عمل صبح ساعت 5 بریم اورژانس بیمارستان مهر و تمام سونو ها و آزمایشات رو به دکتری به نام یار محمدی که خیلی همه ازش تعریف میکردن نشون بدم اتفاقا صحر روز جمعه دوباره دردام شروع شد لباس پوشیدم و رفتیم اورژانس بیمارستان مهر تا دکتر منو تو اون حال دید سریع اومد و منو برد به سمت یکی از تخت ها
مشکل رو از بابایی پرسید و اونم گفت شن و ورم کلیه که چیزی نیست اما تا بابا گفت خانومم بارداره گفت این کارو خراب میکنه سریع دستور تزریق پتدین دادن من همش میگفتم برای بچم ضرر نداشته باشه وقتی دکتر گفت نگران نباش این مخصوص درد های دوران بارداریه از کوره در رفتم و داد میزدم چرا توی اون بیمارستان لعنتی بهم نزدن که درد نکشم و دیگه هیچی یادم نیست حسابی منگ شده بودم و درد نداشتم کلی هم چرت و پرت گفته بودم که وقتی حالم اومده بود سر جاش و بابایی برام تعریف کرد کلی خندیدم دکتر یه سونویه دیگه نوشت و گفت شنبه صبح ساعت 5 برام بیاریش تا بگم عمل بشه یا نه
سونو رو انجام دادیم و دوباره شنبه صبح با همون درد رفتیم بیمارستان دکتر که منو دید با اون حال خیلی جا خورد و گفت بستریش کن تا بتونم عمل نمی کنم و با دارو کاری میکنم دفع بشه اگه نشد یکشنبه عصر عمل میکنم بستریم کردن و بابایی سریع با خاله تماس گرفت و اومد بالای سرم ظهر ساعتای 12 بود دردم شدید شده بود و دوباره یه پتدین دیگه بازم رفتم به هپروت خیلی فاز داد یه موقع دیدم مامان و بابام بالای سرم گریه میکنن میخواستم حرف بزنم و بلند شم نمی تونستم چیزی یادم نیست فقط یادمه چند نفر از دوستا و آشنا ها اومده بودن بالای سرم تا ساعتای 5 بود که بهتر شدم داروهایی که دکتر هم برای دفع داده بود رو تزریق کرده بودن و چون اثرات مخدر هنوز توی بدنم بود دردی نداشتم و خوشحال که حتما دفع شده و نیازی به عمل نیست اما ساعتای 12 شب بااز درد باز راهروی تاریک و بی قرای و اشکای من و اشکای خواهرم و همچنان نگرانی من برای تو صبح وقتی دکتر اومد بالای سرم گفتم آقای دکتر هنوز دررررررررررررررررررررررررررررررررررررد دارم گفت عصر برای عمل آماده باش توکل کن به خدا ایشالا بعد عمل خوب میشی زدم زیر گریه گفتم آقای دکتر بچم
گفت من بهت قول میدم هیچ خطری تهدیدش نمیکنه
باز یه مخدر زدن تا عصر که درد نداشته باشم همه نگران بودن همه زنگ میزدن و احوالمو میپرسیدن
ساعت 3 بود که رفتم اتاق عمل بابا با چشمای گریون و لی من گریه نکردم, تا در آسانسور بسته شد زدم زیر گریه توی ریکاوری همه دکترا پرستارا دلداریم میدادن دکتر خودم وقتی اومد دید گریه میکنم گفت این از همه واجب تره سریع ببرینش برای عمل همش میگفت این شرایطش سخته این طفلی حاملس رفتم توی اتاق عمل دراز کشیدم و یه آمپول زد به دستم گفت تا سه بشمر من هنوز 1 و نگفته بودم که بیهوش شدم
یادمه به هوش که میومدم یه جایی بودیم که کلی مریض کناز هم از اتاق عمل اومده بودن بیرون یه مانیتو رو به رومون و یه دستگاه فشار که هر چند دقیقه ای فشار میگرفت به دستمون و یه چی هم به انگشتمون یه آقایی بالای سرم بود نگاش کردم گفت خوبی؟ زدم زیر گریه گفتم بچم زندس؟ نمی تونستم نفس بکشم تو گلوم انگار یه چیزی بود یه ریز میگفتم بچم زندس؟ اونم میگفت آره خاطرت جمع از مامانش حالش بهتره دوباره دکتر خوب و مهربونم اومد بالای سرم و گفت این مریضو سریع ببرین تو اتاقش نباید اینجا باشه اینجا استرس بهش وارد میشه و اینا...
بعد یادمه منو بردن تو اتاقم هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کیا بالا سرم بودن فقط خاله جون مهربونو یادمه که 2 روز تو بیمارستان حسابی اذیت شد همش احساس دستشویی داشتم نمی زاشتن خودم برن و از چیزی که همیشه بدم میومده ازش به سرم اومد اونم لگن بود که نمی تونستم ادرار کنم درددددددددد داشتم سوند وصل کردن اما بازم احساس دستشوییی داشتم در نهایت 2 تا پرستار اومدن و بلندم کردن و روی لگن نشستم تا ادرارم اومد وااااااااااااای چه دردی داشتم موقع ادرار کردن درد سوزش و کمی هم خون کمی بهتر شدم مامان اومد و آبجی رفت همش به مامانم میگفتم بچم خوبه؟ پسرم سالمه؟ مامانم به پرستار گفت که نگران بچم هستم و اونم دستگاه آورد و صدای قلبش رو شنیدم و خیلی خوشحال خیلی انرژِی گرفتم شب که اثرات بی هوشی رفته بود و تکوناتو میفهمیدم با وجود اینکه کمی سوزش و درد داشتم خیلی خیلی خدا رو شکر میکردم
من یک شب رو بعد حدود 1 ماه بدون درد خوابیدم فقط هر چند ساعتی باید میرفتم دستشویی اما خدارو شکر کردم برای اینکه درد نداشتم و حالم خوب بود صبح ساعت 6 بود که رفتم دستشویی و دکتر رو دیدم که تو لیست داشت دنبال شماره اتاقم میگشت گفتم سلام برگشت عینکشو داد بالا گفت فائره سادات این توییی؟
(این دو روز تو این بیمارستان همه پرسنل منو به اسم فائزه سادات یا مامان کوچولو میشناختن هر کی میومد بالا سرم میگفت جوجه خوبه؟)
باورم نمیشه نشناختمت خیلی خوشحال شدم که درد نداری کلی تشکر کردم ازش و بهم توصیه هایی کرد گفت درد و سوزش و خون موقع ادرارت تا مدتی طبیعیه دارو داد و گفت باید حسابی استراحت کنی و مواظب خودت باشی و گفت تا ظهر میتونی مرخص بشی.
و حالا خیلی بهتر م از دیشب کمی درد دارم اما نه به شدت قبل اعصاب و روانمو بهم میریزه اما خدارو شکر به اون شدت نیست خیلی کمتر شده فقط موقع دسشویی کردن درد شدیدی دارم
مامان جون این تراژدی درد کشیدنها و سختی های من تو این دوران بارداری نمی دونم کی میخواد تموم بشه من از خدا به خاطر تمام اشتباهاتم عذر خواهی میکنم خدا یا ببخش منو خدایا پسرمو سالم و سلامت نگه دار خدایا تا وقتی من این بچه رو سالم به بغل بگیرم هزار بار میمیرم و زنده میشم خودت حافظش باش
تو این مدت حسابی همه نگران حال و احوالم بودن چه دوستای مهربون اینجا و چه فامیل و آشناها
ممنون احوالپرسی همه هستم برام دعا کنید تا این 4 ماه به خوبی و خوشی تموم بشه 20 هفته
گذشت و 20 هفته دیگه مونده منو پسرم و از دعاهای خیرتون بی نصیب نزارید