، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره

بهترین حس

خبرای خوووووووووب

شنبه 28 دی کنترل 24 هفتگی داشتم ماه گذشته که منشی برام نوبت زد گفت چون عمل کردیو زیادد نمیتونی اینجا بشینی ماه دیگه ساعت 8و نیم یا 9 بیا وقتی رفتم هنوز مطب شلوغ بود کارت کنترل رو گرفت و وزنم رو چک کرد یه چیز باور نکردنی هردوتا مون زدیم زیر خنده و با هم گفتیم چــــــــــــه عجــــــــب وزنم تو 1 ماه 3 کیلو اضافه شده بود و خیلی خوشحال شدم  گفت اگه کار داری برو ساعت 9 و نیم اینجا باش منم با بابایی رفتیم و یه دوری زدیم و تا برگشتیم ساعت 9 و نیم بود تا مریضا تموم شدن ساعت 10 شد و من مریض آخر بودم منشی گفت قراره کر کره رو با هم بکشیم پایین  رفتم داخل و خانوم دکتر با وجود خستگی زیاد مثل همیشه گرم احوالپرسی کرد و گفت خدارو شکر نسبت ب...
2 بهمن 1392

مامان تنبل-23 هفته و 3 روز

حدودا دو هفته پیش که خاله لیلا اومده بود اینجا و چند روزی پیشم بود و حسابی برام سنگ تموم گزاشت یه کم  کلیم دوباره دردر گرفت و مجبور شدم رفتم دکتر - سونو نوشت و این سونوی کلیه باعث و بانی اولین دیدار بابا جونت با شما بود - دکتر بعد برسی کلیه هام گفت هنوز کلیه هات ورم دارن و دردی که داشتم به خاطر ورم و سوند هستش خلاصه از اونجایی که این دکتر صابری فر خیلی شوخ و مهربون و حاذق هستن گفتم آقای دکتر میشه پسرم و برای اولین بار به باباش نشون بدین میشه ضربان قلبشو زیاد کنید باباش بشنوه - بابایی که فکر نمیکرد دکتر این کارو انجام بده (چون سونو فقط مال کلیه بود) وقتی دکتر با لبخند گفت بله حتما بابا با چنان شوقی از جاش بلند شد و خیره شد به مانیتور...
22 دی 1392

روزهای بدون درد+ 5 سالگی عشقمون مبارک

همه چی خوب و رو به راهه تکون های تو به اوج رسیده و شبها برام خواب نزاشتی چند شب پیش که بعد اون همه درد و بی خوابی  خوابیده بودم  چنان لگدی زدی که تا 5 دقیقه تو شوک بودم و چنان پریدم از خواب که بابایی هم بیدار شد - وقتی تکون میخوری و اتفاقی بابایی میبینه از ذوق قیافش دیدنیه -فقط جون مادرت وقتی تو لگنم هستی اونقدر تکون نخور  اون سونده میخوره به مثانم و دادم میره هوا اون موقع نمی دونم قربون صدقت برم یا دعوات کنم الان چند هفته ای میشه که از خونه بیرون نیومدم و فقط استراحت کردم  شب یلدای خوبی نداشتیم چون یه کم درد داشتم  اما امیدوارم زمستون قشنگ و خوبی در پیش داشته باشم البته امسال باید پا رو دلم بزارم ...
5 دی 1392

بستری شدن مامان+ عمل

پسر نازم تو مرد روزای سختی این روزا همراه مامان دردها کشیدی غصه ها خوردی و برای مامان بی تابی ها کردی وقتی درد داشتم درد دفع شن درد کلیه که اگه سنگ میکشید آب میشد تو هم بی تابی میکردی و همش وول میخوردی و من گریه هام بند نمی اومد هم به خاطر درد زیاد  و هم به خاطر نگرانی برای تو 2 روز  یعنی 21 و 22 آذر تویه بیمارستان بستری بودم ولی هیچ دردی رو برام دوا نکردن همش درد همش گریه همش بی قراری یه راهروی تاریک که  ساعت 12 تا 6 صبح راه میرفتم و گریه میکردم و درد میکشیدم و دریغ از یه مسکن که دردمو کم کنه یه استامینوفن با منت مینداختن کف دستم و  میگفتن تا بارداری مسکن نمی تونیم بدیم بهت و امان از دلشوره هام برای توخدا سرک...
26 آذر 1392

پسر خاله 2

خدای مهربون شکرت ممنون که دلمونو مثل همیشه شاد کردی اقا دانیال پسر خاله عزیز پسرم 16 آذر ساعت 9 شب صحیح و سالم دنیا اومد دیروز هم یعنی 15 آذر تولد یکسالگی آریای عزیز پسر خاله دیگه پسرم بود الهی من فدای همه خواهر زاده ها و برادر زاده های گلم بشم مامان جون شما چهار دهمین نوه بابابزرگ هشتمین نوه دختری و ششمین پسر از نوه ها و فعلا آخرین نوه هستی لا حول ولا قوت الا با لله ماشالله هزارماشالله چشم نخوریم ایشالله   ...
16 آذر 1392

پسر خاله

عزیزکم معصوم تر از تو  فعلا سراغ ندارم امشب خاله وجیهه دردش گرفته و بردنش بیمارستان گل پسرم خاله سختی های زیادی کشیده برای نی نی دار شدن 2 سال پیش بچش به دنیا اومد و مرد بعدش دوباره باردار شد اما سقط شد نمیدونی این بار چقدر با روی سیاه به درگاه خدا التماس کردیم تا صحیح و سالم بیاد بغل مامانش چقدر ائمه رو واسطه خیر کردیم تا دلمونو شاد کنن تا سختی های گذشته رو فراموش کنیم  برای پسر خالت دعا کن  که سالم و سلامت بیاد پیشمون برای خاله وجیهه دعا کن که زایمان راحتی داشته باشه -------------------------- آبجی های مهربون و خاله های عزیز پسرم برای آبجیم دعا کنید --------------------- خدایا با دلی شکسته و چشمانی ...
16 آذر 1392

تعیین جنسیت

پسر پسر دارم من             قند عسل دارم من   فندق کوچولوی من بالاخره جنسیتش رو رو کرد و همونی که خودم میدونستم و میخواستم شد الهی فدای ی قدو بالاش بشم ایشالا تو لباس دومادی ببینمش و افتخار کنم از اینکه همچین پسر دسته گلی دارم خدایا ممنون لطف و محبت بی دریغت هستم  همین که میدونم کوچولوی نازم صحیح و سالم داره تو شیکمم وول میخوره برام با ارزش ترین چیز دنیاست مامان گلم چند روزی پیشم بود حالم خیلی بهتره  و  خیلی از اینکه شما پسر کوچولوی من شدید خوشحال شدند اطلاعات جالب سونو گرافی رو حتما با عکسش مینویسم برات تا بدونی چی بودی و چی شدی ...
11 آذر 1392

تکرار درد تکراری

باز هم درد درد کلیه هام از سحر شروع شده و هر 20 دقیقه به مدت 30 دقیقه درد میکشم  که نفس کشیدن برام سخت میشه دیشب بالا آوردنام به اوج رسید خورده یا نخوره بالا میومد این  آخری ها احساس میکردم اگه حلقم گشاد تر بود به راحتی روده هام در میومدن    اه چندش یک سرم و آمپول تقویتی هم نوش جان کردم البته بعد کلی مصیبت برای پیدا کردن رگ اما این درد کلیه همچنان ادامه داره برام دعا کنید واقعا روزهای بدی رو دارم   ...
3 آذر 1392

16 هفته ویک روز

گل بهاری مامان این روزا رو با تمام سختی هاش و درد هاش و تهوع هاش و بی قراری هاش فاکتور میگیرم و غرق میشم تو لذت تکون های کوچولوت  که مثل یه مور مور کوچولو یا یه ضربه 1 ثانیه ای حس میکنم اول باورم نمیشد فک میکردم  مال هر چیزی باشه جز وجود تو اما دیروز تو نی نی سایت که خوندم دقیقا متوجه شدم که اونا ابراز وجود های تویه  وای باباتو بگو وقتی میبینه با خودم میخندم میدووه جلو چشاشو گرد  میکنه و متعجب میگه:تکون خورد کلا داستانی داریم با این شیکم به پشت چسبیده من و توهمات بابایی  هر روز میگه امروز شیکمت بزرگتر شده  خدا سایه  این بابای شیطون و از سرمون کم نکنه  عاشقتم دل تو دلم نیست که بفه...
1 آذر 1392

درد کلیه

عزیزکم از روز شنبه دردای کلیه حسابی بی تابم کرد در حدی که عرق میریخت به تنم و نفس کشیدنم سخت میشد و حتی نمی تونستم داد بزنم  حتی از جام نمی تونستم بلند شم تا گوشیمو بردارم و زنگ بزنم به بابابیی   تو همون اوج درد بالا آوردنام هم بهش اضافه میشد و حسابی  بی رمق میشدم مثل  مرده ها میوفتادم و از درد به خودم میپیچیدم  بهتر که شدم به بابایی گفتم  اومد و  رفتیم بیمارستانی که دکترم شبا اونجا بود پزشک کشیک  آزمایش داد اول بعد گرفتن نمونه خون و ادرار مقدار زیاد خون و شن تو کلیه هام دوباره پیدا بود  نمی دونی چه شبی رو صبح کردم از درد  سحر ساعتای 5 درد به اوج رسید و هر 2 دقیقه یه بار توالت لازم بود...
28 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهترین حس می باشد