از30 روزگی وعروسی تا 40 روزگی و اولین زیارت
یه غیبت طولانی و عدم دسترسی به نت و گرفتاری ها باعث شد نتونم اون جور که میخوام ریز خاطراتت رو برات بنویسم
اولین مسافرتت رو چهارشنبه 30 اردیبهشت به همراه بابایی رفتیم خونه پدر من که روز بعد عقد کنون خاله فریده جون بود خیلی خوش گذشت داداشای من که دایی های شما باشن به همراه زن داداش ها و بچه ها اومدن دیدنت و هر کی در مورد شکل و قیافت یه نظری می داد البته در مجموع همه موافق این بودن که بیشتر شبیه بابایی هستی روز بعد هم یعنی 31 اردیبهشت شما 1 ماهه شده بودی و من و بابایی خیلی خوشحال بودیم از اینکه 1 ماه از زندگی تو فرشته کوچولوی ناز کنار ما گذشت خدارو شکر خیلی آروم بودی تو اون دو روز و روز مجلس تونستیم سفره عقدر رو با خاله وجیهه بچینیم که بعد از مدتها که همش به استراحت مطلق و مریضی و نقاحت بعد از عمل هام میگذشت حسابی تو روحیم تاثیر گزار بود و خیلی بهم خوش گذشت دیدن اقوام و آشناها و دوستا و فامیل جدید که باهاشون وصلت کرده بودیم هم خالی از لطف و صفا نبود عقد کنون هم که حسابی چسبید بعد از مدتها حسابی تکونیدم شام هم که تو باغ عمو جون بود و هوای آخرین روز اردیبهشت بسیار ملایم و دلچسب بود در کل مجلس به خوبی و خوشی به پایان رسید
شب بابایی راه افتاد چون کاری براشون پیش اومده بود منو خاله وجیهه و دانیال وروجک هم رفتیم خونه خاله وجیهه و شما شب پدر مارو در آوردی اولین شب بی قراری و گریه کنون شما مصادف بود با پایان 30 روزگیت که از ساعت 1 شب تا 5 صبح همش نق نق و گریه نفخ کرده بودی و دلت درد میکرد بمیرم برات که گشنت بود و نمی تونستی شیر بخوری عزیزکم خاله وجیهه که تو این زمیه حسابی خبره شده بود چون دانیال هم بی نهایت شب زنده دار و جیغ جیغو بود آرومت کرد بهت شوید و یه کم عرق نعنا دادیم چند تا آروق مردونه زدی و آروم تر شدی بعد هم سک سکه کردی و شیر خوردی و ساعت 5 بود که من و خاله وجیهه داشتیم از خستگی و بی خوابی قش میکردیم که شما خدا رو شکر خوابت برد
در کل هفته ای که منو شما خونه بابا بزرگ بودیم هر روزش به گشت و گزار و دید و بازدید گزشت دیدن کل خانواده پدری از قبیل خواهرای گلم و داداشای مهربونم شوهر خواهرا و زن داداشای عزیز و نوه های قد و نیم قد و از همه بهتر حضور پر مهر مامان و بابای عزیز تر از جونم بهم خیلی انرژِی داد
کم کم نزدیک میشدیم به آخر هفته و کم کم دلم میگرفت که باز باید با روزهای دور همی خداحافظی کنم و درودی بگم به تنهایی ها و دلتنگی ها گرچه این بار تنایی از جنس دیگه ای هست این بار تو هستی که پر کنی تمام لحظاتم رو شاید کمتر دلتنگی کنم روزی که بابا جواد ومد و شما رو بعد 1 هفته دید حسابی از دیدنت مشعوووف شد و ذوق کرد همش میگفت واااای چقدر بزرگ شده چه تپل شده همش محکم تو رو به آغوش میکشید و من از اینکه شما به چشمش خیلی متفاوت تر از هفته قبل اومدی خیلی خوشحال شدم
جمعه 9 خرداد به همراه بابا جواد و مامان و خاله فریده اومدیم مشهد چون مامانم نوبت دکتر داشتن روز بعد اونا رفتن خونه خاله صدیقه و گفتم فرصت خوبیه که به کارای عقب افتادم برسم نظافت خونه و باز کردن چمدون و بعد هم حمام کردن شما -اما شما به طرز عجیبی نق نق و شده بودی نه گشنت بود نه جات کثیف بود و حتی نفخ هم نداشتی همش دلت میخواست بگیرمت بغلم که بخوابی تا میزاشتمت زمین بعد 10 دقیقه باز نق نق هات شروع میشد خلاصه که کاسبی راه انداختی برامون به هر مکافاتی بود نهار رو درست کردم عصر هم مامان بزرگ و بابا بزگ و عمو و زن عموت اومدن دیدنت حسابی دلشون برات تنگ شده بود بعد رفتن اونا باز بی تابی ها و گریه ها شروع شد هم باید بغلمون می گرفتیمت و راه می بردیمت حسابی خسته شده بودیم چون بابا صبح خیلی زود میره سر کار گفتم بره بخوابه و خودم تنهایی این شب رو صبح کردم با نق نق های شما خدا رو شکر ساعتای 4 و نیم بود خوابیدیروز بعد یعنی 11 خرداد که مصادف بود با40 روزگی شما گل خوشبو صبح با تلفن خاله صدیقه بیدار شدم البته منظورم ساعتای 11 بود که دعوتمون کرد برا نهار حسابی گیج و خسته بودم یا یه خونه ای که انگار بمب تو هر قسمتش منفجر شده بود بابا گفت برو شب مرتب میکنی منم حاظرت کردم و برای اولین بار با شما تنهایی رانندگی کردم همش نگران بودم که خدای نکرده اتفاقی نیفته صندلی رو کمی خوابوندم و گزاشتمت رو صندلی خوابیدی تا خونه خاله عصر هم به همراه خاله و شوهر خاله و دختر خاله و خاله فریده و مامان بزرگ رفتیم حرم و شما اولین بار در 40 روزگی رفتی پابوس امام رضا حرم خیلی شلوغ بود از بس تاریخ و روزای هفته یادم رفته تو حرم فهمیدیم که روزتولد امام حسین بوده و شب تولد حضرت ابلفضل و شلوغی حرم به این دلیل بود ساعت حدودای 11و نیم بود که مامان بزرگ اینا رفتن خونه خاله و من با شما برگشتیم خونه خیلی خوش گزشت جایی بابا جواد خالی دوست داشت بیاد اما سر کار بود وقتی رسیدم بازززززززززززززززز گریه های شما شروع شد برات دم کرده شوید درست کردم و شربت نفخ بهت دادم زودتر آروم شدی و فکر کنم ساعت 3 بود که خوابیدی
امروز هم که 12 خرداد بود و مامان بابا دوست داشت شما رو ببره حمام برای 40 روزگی البته 41 روزه بودی امروز عصر ساعتای6 وسایلتو جمع کردم و رفتیم اونجا و مامان بزرگ هم شما رو حمام کردن خدا رو شکر خوابیدی تخخخخخخخخخت و هنوز خبری از نق نق یا گریه نیست
الان هم یک ساعت و نیم از 13 خرداد گزشته 13 خرداد برای منو بابا جواد روز خیلی قشنگیه روز یکی شدنه روزیه که بعد کلی سختی و جنگیدن عشق پیروز شد
13 خرداد 89 منو بابا جواد با هم ازدواج کردیم و بعد گذشت 4 سال با تمام خوشی ها و ناخوشی هاش وقتی حالا نگاه تو میکنیم نا خوداگاه میگیم تو حاصله عشقی
کوچولوی نازم خیلی دوست داریم
------------
اینجا 29 روزگیه شماس که میرفتیم خونه بابا بزرگ توی ماشین تخت خوابیده بودی
30 روزگی بعد از جشن عقد خونه خاله (فعلا آرامش قبل از طوفانی اینجا)
پوریا و دانیال
34 روزگی
35 روزگی- مدل مورد علاقه پوریا برای خوابیدن- عاشق دمر خوابیدن هستی
39 روزگی
40 روزگی -حیاط خونه خاله جون- بد اخلاق یه لبخند میزدی کاری میشد؟
41 روزگی-خیلی خیلی گرمایی هستی تاحالا نشده ملافه یا پتو بکشم روت و نزنیش کنار-
امروز وقتی میخواستم ببرمت خونه مادر بزرگ بارون شدید شروع شد گفتم برای اینکه سر ما نخوری سرهمی تنت کنم که وقتی رسیدیم دیدم خودت درش آوردی از تنت و آماده حمام رفتن شدی
عکسها و جریانات و خاطرات زیادن اما در قالب نوشتن نمی گنجن الانم حدودا ساعت 2 و نیم شده و خوابی اما گرسنه شدی و دهنت رو باز میکنی و به یه طرف کجش میکنی برم تا گریه سر ندادی و کل آپارتمان رو زا به راه نکردی
عاشقتم