، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

بهترین حس

از30 روزگی وعروسی تا 40 روزگی و اولین زیارت

1393/3/13 2:36
نویسنده : fafa
469 بازدید
اشتراک گذاری

یه غیبت طولانی و عدم دسترسی به نت و گرفتاری ها باعث شد نتونم اون جور که میخوام ریز خاطراتت رو برات بنویسم

اولین مسافرتت رو چهارشنبه 30 اردیبهشت به همراه بابایی رفتیم خونه پدر من که روز بعد عقد کنون خاله فریده جون بود خیلی خوش گذشت  داداشای من که دایی های شما باشن به همراه زن داداش ها و بچه ها  اومدن دیدنت و هر کی در مورد شکل و قیافت یه نظری می داد البته در مجموع همه موافق این بودن که بیشتر شبیه بابایی هستی خندونک روز بعد هم یعنی 31 اردیبهشت شما 1 ماهه شده بودی و من و بابایی خیلی خوشحال بودیم از اینکه  1 ماه از زندگی تو فرشته کوچولوی ناز  کنار ما گذشت  خدارو شکر خیلی آروم بودی تو اون دو روز و روز مجلس تونستیم سفره عقدر رو با  خاله وجیهه بچینیم  که بعد از مدتها که همش به استراحت مطلق و مریضی و نقاحت بعد از عمل هام میگذشت حسابی تو روحیم تاثیر گزار بود و خیلی بهم خوش گذشت  دیدن اقوام و آشناها و دوستا و فامیل جدید که باهاشون وصلت کرده بودیم هم خالی از لطف و صفا نبود عقد کنون هم که حسابی  چسبید بعد از مدتها حسابی تکونیدم شام هم که تو باغ عمو جون بود و هوای آخرین روز اردیبهشت بسیار ملایم و دلچسب بود در کل مجلس به خوبی و خوشی به پایان رسید

شب بابایی راه افتاد چون کاری براشون پیش اومده بود منو خاله وجیهه و دانیال وروجک هم رفتیم خونه خاله وجیهه و شما شب پدر مارو در آوردی اولین شب بی قراری و گریه کنون شما مصادف بود با پایان 30 روزگیت که از ساعت 1 شب تا 5 صبح همش نق نق و گریه نفخ کرده بودی و دلت درد میکرد بمیرم برات که گشنت بود و نمی تونستی شیر بخوری عزیزکم خاله وجیهه که تو این زمیه حسابی خبره شده بود چون دانیال هم بی نهایت شب زنده دار و جیغ جیغو بود آرومت کرد بهت شوید و یه کم عرق نعنا دادیم چند تا آروق مردونه زدی و آروم تر شدی بعد هم سک سکه  کردی و شیر خوردی و ساعت 5 بود که من و خاله وجیهه داشتیم از خستگی و بی خوابی قش میکردیم که شما خدا رو شکر خوابت برد

در کل هفته ای که منو شما خونه بابا بزرگ بودیم هر روزش به گشت و گزار و دید و بازدید  گزشت دیدن کل خانواده پدری از قبیل خواهرای گلم و داداشای مهربونم  شوهر خواهرا و زن داداشای عزیز و نوه های قد و نیم قد و از همه بهتر حضور پر مهر مامان و بابای عزیز تر از جونم بهم خیلی انرژِی داد

کم کم نزدیک میشدیم به آخر هفته و کم کم دلم میگرفت که باز باید با روزهای دور همی خداحافظی کنم و درودی بگم به تنهایی ها و دلتنگی ها گرچه این بار تنایی از جنس دیگه ای هست این بار تو هستی که پر کنی تمام لحظاتم  رو شاید کمتر دلتنگی کنم  روزی که بابا جواد ومد و شما رو بعد 1 هفته دید حسابی از دیدنت مشعوووف شد و ذوق کرد همش میگفت واااای چقدر بزرگ شده چه تپل شده همش محکم تو رو به آغوش میکشید و من از اینکه شما به چشمش خیلی متفاوت تر از هفته قبل اومدی خیلی خوشحال شدم

جمعه 9 خرداد به همراه بابا جواد و  مامان و خاله فریده اومدیم مشهد چون مامانم نوبت دکتر داشتن  روز بعد اونا رفتن خونه خاله صدیقه و گفتم فرصت خوبیه که به کارای عقب افتادم برسم نظافت خونه و باز کردن چمدون و  بعد هم حمام کردن شما -اما شما به طرز عجیبی نق نق و شده بودی نه گشنت بود نه جات کثیف بود و حتی نفخ هم نداشتی همش دلت میخواست بگیرمت بغلم که بخوابی تا میزاشتمت زمین بعد 10 دقیقه باز نق نق هات شروع میشد خلاصه که کاسبی راه انداختی برامون به هر مکافاتی بود نهار رو درست کردم عصر هم مامان بزرگ و بابا بزگ و عمو و زن عموت اومدن دیدنت حسابی دلشون برات تنگ شده بود بعد رفتن اونا باز بی تابی ها و گریه ها شروع شد هم باید بغلمون می گرفتیمت و راه می بردیمت حسابی خسته شده بودیم چون بابا صبح خیلی زود میره سر کار گفتم بره بخوابه و خودم تنهایی این شب رو صبح کردم با نق نق های شما خدا رو شکر ساعتای 4 و نیم بود خوابیدیروز بعد یعنی 11 خرداد که مصادف بود با40 روزگی شما گل خوشبو صبح با تلفن خاله صدیقه بیدار شدم البته منظورم ساعتای 11 بود که دعوتمون کرد برا نهار حسابی گیج و خسته بودم یا یه خونه ای که انگار بمب تو هر قسمتش منفجر شده بود بابا گفت برو شب مرتب میکنی منم حاظرت کردم و برای اولین بار با شما تنهایی رانندگی کردم همش نگران بودم که خدای نکرده اتفاقی نیفته صندلی رو کمی خوابوندم و گزاشتمت رو صندلی خوابیدی تا خونه خاله عصر هم به همراه خاله و شوهر خاله و دختر خاله و خاله فریده و مامان بزرگ رفتیم حرم و شما اولین بار در 40 روزگی رفتی پابوس امام رضا حرم خیلی شلوغ بود از بس تاریخ و روزای هفته یادم رفته تو حرم فهمیدیم که  روزتولد امام حسین بوده و شب تولد حضرت ابلفضل و شلوغی حرم به این دلیل بود  ساعت حدودای  11و نیم بود که مامان بزرگ اینا رفتن خونه خاله و من با شما برگشتیم خونه  خیلی خوش گزشت جایی بابا جواد خالی دوست داشت بیاد اما سر کار بود وقتی رسیدم بازززززززززززززززز گریه های شما شروع شد برات دم کرده شوید درست کردم و شربت نفخ بهت دادم زودتر آروم شدی و فکر کنم ساعت 3 بود که خوابیدی

امروز هم که 12 خرداد بود و مامان بابا دوست داشت شما رو ببره حمام برای 40 روزگی  البته 41 روزه بودی امروز عصر ساعتای6 وسایلتو جمع کردم و رفتیم اونجا و مامان بزرگ هم شما رو حمام کردن خدا رو شکر خوابیدی تخخخخخخخخخت و هنوز خبری از نق نق یا گریه نیست 

الان هم   یک ساعت و نیم از 13 خرداد گزشته  13 خرداد برای منو بابا جواد روز خیلی قشنگیه روز یکی شدنه روزیه که بعد کلی سختی و جنگیدن عشق پیروز شد

13 خرداد 89 منو بابا جواد با هم ازدواج کردیم و بعد گذشت 4 سال با تمام خوشی ها و ناخوشی هاش وقتی حالا نگاه تو میکنیم  نا خوداگاه میگیم تو حاصله عشقی 

کوچولوی نازم خیلی دوست داریم

------------

اینجا 29 روزگیه شماس که میرفتیم خونه بابا بزرگ توی ماشین تخت خوابیده بودی

29 روزگی توی ماشین وقتی میرفتیم خونه بابا بزرگ

30 روزگی بعد از جشن عقد خونه خاله (فعلا آرامش قبل از طوفانی اینجا)

 

30 روزگی بعد از جشن عقد خونه خاله

 

پوریا و دانیال

2 تا وروجک

34 روزگی

34 روزگی

35 روزگی- مدل مورد علاقه پوریا برای خوابیدن- عاشق دمر خوابیدن هستی

35

39 روزگی

39 روز

40 روزگی -حیاط خونه خاله جون- بد اخلاق یه لبخند میزدی کاری میشد؟

40 روزگی

41 روزگی-خیلی خیلی گرمایی هستی تاحالا نشده ملافه یا پتو بکشم روت و نزنیش کنار-

امروز وقتی میخواستم ببرمت خونه مادر بزرگ بارون شدید شروع شد گفتم برای اینکه سر ما نخوری سرهمی تنت کنم که وقتی رسیدیم دیدم خودت درش آوردی از تنت و آماده حمام رفتن شدی

 

عکسها و جریانات و خاطرات زیادن اما در قالب نوشتن نمی گنجن الانم حدودا ساعت 2 و نیم شده و خوابی اما گرسنه شدی و دهنت رو باز میکنی و به یه طرف کجش میکنی  برم تا گریه سر ندادی و کل آپارتمان رو زا به راه نکردی

عاشقتم

پسندها (9)

نظرات (12)

مامان فرخنده
13 خرداد 93 9:29
اي جونم ماماني داره سفيد ميشه يا توي عكس اين طوري به نظر ميرسه
fafa
پاسخ
نمی دونم هر روز یه رنگه اما در کل رنگ پوستش همه میگن سبزه هست خدا شما رو به همین چشم نگه داره
مامان عرفان
13 خرداد 93 11:01
ماشالله خاله جون. هزارماشالله . پهلوونیه برای خودش. مامانی براش اسفند دود کن یادت نره هاااااااااااااااااااااااااااااااا!
fafa
پاسخ
مرسی عزیزززم چشم حتما
زنبوری
13 خرداد 93 12:27
چرا نمیای کلوپ مامانای اردیبهشتی؟!!!
fafa
پاسخ
میام عزیزم خیلی وقت کم میارم حسابیییی سرم شلوغه
نونو
15 خرداد 93 13:58
ووووی چه مرد شدی پوریا جوووونم
میترا مامان مهران
17 خرداد 93 12:42
ای جانم چقدر بزرگ شده ماشالله خیلی هم دوست داشتنی هست مواظبش باش
fafa
پاسخ
ممنونم گلم چشم
مامان پریسا و بابا مهرداد
18 خرداد 93 8:27
شما بزرگواری عزیزم ممکنه به زودی در مورد سیسمونی احتیاج به راهنمایی داشته باشم که حتما مزاحم میشم
fafa
پاسخ
الهه مامان مبین
19 خرداد 93 0:06
ای جونم هزار ماشاا.. فافا جون چقدر تغییر کرده پسمل ناز ما . نفسسسسسسسسسسسسسسسسس
fafa
پاسخ
جدی؟
الهه مامان مبین
19 خرداد 93 0:06
ای خدا جونم خوابیدنشو ببین
fafa
پاسخ
الهام
19 خرداد 93 14:32
به به به به!!! یک عدد چین در پاهای پوریای مذکور دیده شد که نوید چاگالو ماگالو بودنه نینی رو میده....ماشالله هزار ماشالله هم با این لپا و موها صورتش خیلی ناز شده وجیگریه واسه خودش
fafa
پاسخ
خخخخخخخ خدا نکشت مرسی الی جونم
مه سو
21 خرداد 93 22:56
الهییییییییییییییییییییییییی......گل پسر نازت به دنیا اومد....اصلا یه مدتی بود نمی رسیدم سر بزنما....ماشالله خیلی بامزه س...خدا براتون سالم نگه ش داره و سربلندش کنه...... بوس بوسیش کن از طرف من... راستی مامانیییییییی.....برای ماه رمضان ختم قرآن گذاشتم...اگه فرصتشو داری و دوس داری شرکت کنی زودتر به سر وبلاگم بیا
fafa
پاسخ
عزیززززم خیلی خوشحالم کری گلم ممنونم از اینکه سر زدی چشم حتما میام برای ختم
مامان دیبا
24 خرداد 93 14:24
هزار ماشالا عزییییییییییییییییییییییییزم فائزه جون ماشالا داره خوشمل تر می شه بنظر می یاد سفید باشه عزیزم دستای نازشو ببوس به جام زیارت هم قبول باشه عزیزم ایشالا خواهرت هم خوشبخت بشه
fafa
پاسخ
مرسی گلم سفید که نیست سبزه
مامان مــطــــهـــره
31 خرداد 93 17:13
ماشااااااااااااااالا قدمش مبارک خوشنام باشه خیلی نازه نینی مون کپل خاله.فدای گونه هاش.
fafa
پاسخ
مرسی مطهره جونم لطف داری عزیزم ایشالا قدم گل پسرای شما هم براتون پر خیر و برکت باشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهترین حس می باشد