، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

بهترین حس

روز تولد

1393/2/20 22:37
نویسنده : fafa
1,434 بازدید
اشتراک گذاری

8 روزگی-افتادن ناف

 

سلام به همه دوستای مهربونم که احوالپرس من و پوریای عزیزم بودن و شرمنده گل روی همگی هستم که نتونستم جواب کامنت هاتونو بدم و فقط تایید کردم .  ماجرای بیمارستان و زایمان خیلی طولانی و مفصل شد چند روز پیش اومدم بنویسم که اصلا تمرکز نداشتم و امروز به ثمر رسید

1 اردیبهشت روز خیلی پر استرسی بود برای من چون خیلی ناگهانی و غافلگیرانه متوجه شدیم که باید ظرف 24 ساعت آینده پوریا به دنیا بیاد وگرنه براش خطر داره طبق گفته دکتر باید ساعت 5 صبح میرفتم بیمارستان و بستری میشدم  یه آمپول تجویز کرده بود دکتر که رفتیم زدیم و به مامان بزرگا خبر دادیم  که فردا قراره بریم بیمارستان  مامان من هم با بابا بزرگ و خاله وجیهه و دانیال کوچولو  به سمت مشهد حرکت کردند خاله صدیقه هم زنگ زد و گفت ساعت 4 صبح میاد اینجا  مامان بابایی هم قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه ما باشن  تا شب و اینجا بخوابن و صبح همه با هم دسته جمعی بریم بیمارستانخندونک رسیدیم خونه و اصلا تو حال خودم نبودم نمی دونستم باید چیکار کنم کاری هم نداشتم ساک رو چیده بودم اتاقت هم آماده بود خونه هم مرتب ,یه کم کمردرد داشتم و زیر دلم درد میکرد که نشونه های باز شدن دهانه رحم بود  همه خاله ها از اینکه قراره فردا برم بیمارستان خبر دار شدن و یکی یکی زنگ زدن و توصیه هایی کردن و منم ازشون فقط التماس دعا داشتم بابا رفت برام شیر خرید که با یه تیکه کیک خوردم که تا سحر چیزی نخورم  جاری مهربونم هم از راه رسید و دید دارم کارای آشپر خونه رو میکنم سریع منو بیرون کرد و نظافت آشپر خونه رو انجام داد منم رفتم تو اتاقت و یه تیکه فیلم گرفتم و سر تا پا استرس نشستم رو صندلی و خالی بودم از همه چیز میترسیدم به فردا فکر کنم و ذهنم به جاهای بد بره و همش نگران باشم اون حس خلا رو ترجیح میدادم به یه سری افکار منفی که تا صبح بخوان دیوونم کنن جمله دکتر که گفت جونش در خطره اگه تا فردا زایمان نکنی به اندازه کافی نگران و کلافه کرده بود منو اومدم و قران و باز کردم و سوره حضرت مریم رو خونم با وجود اینکه اصلا تمرکز نداشتم روی خوندنم قسمتی که حضرت مردم مسیح رو میخواست به دنیا بیاره و درد به سراغش اومده بود و گفتن کاش پیش از این مرده بودم  اشکام ناخواداگاه ریخت و گفتم فردا چی میخواد به سرم بیاد. جاریم رفت و بعد یه کم مامان بابایی اومد همش میگفت بخواب که برا فردا انرژی داشته باشی اما اصلا انگار چیزی به اسم خواب تو سیستم  بدنم وجود نداشت  هم من و هم بابایی یه جوری بودیم چهره پر استرس بابایی کاملا گویایی نگرانیش از فردا بود اما برای اینکه هم اون هم خودم حال و هوامون عوض بشه رفتیم تو اتاق پوریا و کمی عکس گرفتیم و مسخره بازی در آوردیم که مامان و بابا و آبجی وجیهه ساعتای 2 شب رسیدن و هیجانی دوباره به پاشد با دیدن مامانم قلبم آروم شد خوشحال بودم از اینکه تو این روز پیشمه  همه خوابیدن منو خاله وجیهه و دانیال وروجک که خیلی شیرین و بانمک شده بود از بار آخری که دیده بودمش بیدار موندیم و حرف زدیم و خندیدیم تا ساعت 4 و نیم که من بلند شدم و نمازم خوندم و رفتم حاظر بشم کم کم همه  بیدار شدن و خاه صدیقه هم رسید و خلاصه

صبح سحر روز 2 اردیبهشت به همراه مامان بزرگهای پوریاو خاله صدیقه و بابای پوریا رفتم بیمارستان برای بستری شدن خودم رو خیلی خیلی با روحیه نشون میدادم نشون به این نشون که موقع خداحافظی با باباجون و مامان بزرگا حسابی همه گریه کردن و لی من نزاشتم اشکام بریزه بابا جواد بلند گریه میکرد و من فقط بغض داشتم وقتی با خاله صدیقه رفتیم تو آسانسور که بریم قسمت زایشگاه وقتی در بسته شد گفتم ینی فردا با پوریا میخوام برگردم خونه و انرژِ ی  خاصی همه وجودم و پر کرد

رسیدیم به بخش زایشگاه بعد گرفتن برگه بستری و تشکیل پرونده لباسامو عوض کردم و دادم به خاله و گفتن همراهی بره باهاش کاری نداریم ته دلم خالی شد یه کم استرس گرفتم یه خانومی هم بود که تو اون همه مریض تنها کسی بود که جیغ و داد راه انداخته بود صدای اون هم حسابی وحشتزدم کرد ولی بازم میخواستم که طبیعی باشه زایمانم منو بردن تو یه اتاق که 2 تا تخت داشت تنها بودم دکتر گفته بود به خاطر شرایز جنین بهم  دستگاه ضربان قلب جنین وصل کنین که اگه یه وقت مشکلی پیش اومد سریع سزارین بشم بعد بهم سرم وصل کردن و بعد چند دقیقه آمپول فشار رو زدن  از ساعتای حدودا 7 بود که یه سری دردای خفیف مبومد سراغم و هی پرستارا میومدن و معاینه میکردن که خیلی وحشتناک بود  و هر سری میگفتن آفرین خیلی خوبه نیم سانت باز شده یه سانت باز شده و من خیلی خوشحال میشدم دکتر شادیان اومد و اونم معاینه کرد و خیلی راضی بود حدود ساعتای 9 شد که 5 سانت باز شده بود کیسه آب رو پاره کردن و معاینه بعدی که دکتر شادیان انجام داد گفت 5 و نیم سانت باز شده ولی ....... و دیگه چیزی نگفت گفتم خوبه گفت پیشرفتت خیلی کم شده و لی یه کم دیگه صبر میکنیم دردا خیلی زیاد شده بود هر چند دقیقه ای میومد سراغم و از خود بی خودم میکرد اما جیغ و داد نمی کردم سعی میکردم با نفس عمیق کشیدن درد و مهار کنم وقتی دردا تموم میشد گیج میشدم و کرای خدا رو ببیین که بعد اون دردای نفس گیر چه جوری برای چند دقیقه خوابم میبرد که خیلی خواب لذت بخشی بود دردام خیلی زیادتر با فاصله زمانی کوتاه تری شده بود ساعتت حدود 12 و نیم شد که دکتر شادیان اومد و باز معاینه کرد و گفت بچت چرخش نا به جا داشته و سرش داره کشیده میشه باید سزارین بشی - وای دنیا برام تیره و تار شد حالم خیلی گرفته شد دکتر به پرستار گفت برای سزارین آمادش کنید منم گریه میکردم که نمی خوام سزارین بشم که در نهایت دکتر شادیان گفت اینقدر تو تو حاملگیت اذیت شدی ریسک نکن دردا ادامه داشت و با همون حال ویلچر آوردن و منو بردن بخش زایشگاه سزارین دکتر شادیان وقتی دید دارم گریه میکنم وو هی دردم میگیره خیلی بهم روحیه داد و کلی باهام حرف زد خودش دستم و گرفت و رو تخت منو نشوند یه دکتر آقا هم  همراه دکتر تو اتاق بودن که خیلی شوخ بود و میگفت وای چه شیکم کوچیکی داره خانوم دکتر و خانوم دکتر شروع کرد به تعریف کردن مشکلات دوران بارداریم و عمل کلیم همون موقت بی حسی رو زدن و پرده رو کشیدن و من متوجه تمام کارایی که انجام میدادن میشدم وقتی بچه رو کشیدن بیرون وصدای گریش رو شنیدم اشکام میریخت و فقط خدارو شکر میکردم  بعد اون آقای دکتر بلند گفت ماشالله چی زاییدی خندم گرفت و با خودم گفتم ای بابا سونوی دیروز که گفته حدودا 2کیلو 900 گرم  بچه 2 و 900 که زیاد درشت نیست چرا اینجوری گفت که خانوم شادیام همون موقع پرسید سمشو چی گزاشتی گفتم پوریا گفت بچه ها پوریا رو تمیز کینی نشون مامانش بدین اگه اشتباه نکنم ساعت1و نیم پوریا دنیا اومد  واقعا لحظه شیرین و غیر قابل وصفی بود دیدن دوتا چشم گرد و سیاه که از زیر یه ملافه آبی رنگ داشت منو نگاه میکرد و انگشت وسطی دستش رو با ملچ و مولوچ فراوان میخورد و خنده ای شیرین بعد مدتها به لبای مامانش نشوند بوسیدمش و زود بردنش منم نفهمیدم چی شد که خوابم برد هی بی هوش میشدم و هی بیدار تو ریکاوری دکتر اومد بالا سرم و فقط پرسیدم وزن پوریا چقدر بود که گفت 3 کیلو و 200 گرم خیلی خوشحال شدم چون با شیکم کوچیکی که من داشتم فکرشم نم کدم حتی خود دکتر هم گفت نهایت 2/700 یا 2/900 وزنشه وقتی منو داشتن میبردن تو اتاق تو راهرو مامنم و  خاله صدیقه و بابا جواد اومدم دور تخت و بعد ماچ و بوس و تبریک گفتم پوریا رو دیدین گفتن نه بلافاصله بعد اینکه تو اتاق جابه جا شدم پوریا رو آوردن و بهش شیر دادم شیرین ترین رویای یه مادر اولین بار شیر دادن به بچشه و من واقعا خدا رو شکر میکردم که منو لایق این موهبت دونست -از توی اتاق عمل به شدت میلرزیدم تا وقتی اومدم تو اتاق لرزشم تموم نمیشد پررستار برام مسکن زد و من باز بیهوش شدم ساعت ملاقات شده بود و خیلی ها اومدن ملاقات و من تو خواب و بیداری بودم و چیز زیادی یادم نیست اثر مسکن و بی حسی داشت تموم میشد و دردای خیلی وحشتناکی داشتم فکر میکردم یه بچه دیگه تو شیکممه که داره لگد مینه واااااااااای از همینا میترسیدم و دوست نداشتم سزارین بشم خلاصه به زور ه مسکن و شیاف  شب رو سپری کردم  اما آقا پوریا برای شیر خوردن بد قلقی میکرد و یاد نداشت میک بزنه خاله صدیقه که  خیلی ممنونشم , واقعا آبجی مهربون و دوست داشتنی دارم یعنی همه آبجی هام همیشه منو شرمنده خودشون میکنن شب بالای سرم بود و هر جوری بود شیر داد بهش روز بعد دکتر اومد و یه سری سوالات کرد که بعدش گفت مرخصی و میتونی بری دلم میخواست وقتی با پوریا از بیمارستان میخوام برم خونه نم بارون بیاد اون روز که حسابی هوا گرم بود گفتم حیفش که بارونی نمیاد کم کم هوا تیره شد و رعد و برقی زد و بارونی اومد که خیلیییییی برام غیر منتظره بود  تا کارای ترخیص انجام شد ساعت حدود 5 عصر بود  وای قسمت خیلی دردناک  بلند شدن و راه رفتن بود نفسم تنگ میشد و نمی تونستن یه کلمه حرف بزنم سرم هم درد میگرفت خلاصه با هر مکافاتی بود  رفتیم خونه خاله صدیقه هم پرید تو حمام و اول پوریا رو شست بعد هم من رفتم و دوش گرفتم  چون هنوز پوریا مدفوع نکرده بود خاله وجیهه بهش یه کم شیر داد بعد هم خودم شیرش دادم و جفتمون یه کم خوابیدیم
  روزهای اول هر شب یه سری از فامیل به دیدنمون میومدن من هم نقاحت وحشتناک بعد سزارین رو پشت سر میزاشتم   امان از سردردها پشت درد ها دردهای قفسه سینه و از همه بدتر نفس تنگی ها

مامانم و آبجی ها رفتن و منم کم کم باید یاد بگیرم که برگردم به روال عادیم و تنهایی از پس همه کارام بر بیام

اینا رو هم بگم که  3 روزه بودی شب دلمون گرفت و با مامان بزرگ و خاله وجیهه و ببا رفتیم جنگل و بعدش رفتیم خونه مامان بابایی اما بعدش سردرد  خیلی خفنی گرفتم و همش میگفتم غلط کردم رفتم بیرون  صبح روز بعد هم که قرار بود بریم تست غربالگری از سردرد نمتونستم بلند شم چشمام میخواست بزنه بیرون از سرم و نرفتم مامان بزرگ و بابا جواد شمارو بردن و بعد با یه دستگاه برگشتن و فهمیدم زردی داری  4و5 روزگی زیر نور بود بمیرم برات خیلی  سخت بود

8 روزگی هم نافت افتاد و من خیلی خوشحال شدم چون واقعا گزاشت و برداشت نوزاد تا قبل اینکه نافشون نیوفتاده خیلی سخته

10روزه هم که بودی جمعه بود سحر خاله فریده اومد صبح هم ساعت 5 رفتیم بیمارستان برای مشاوره با دکتر کلیم که نبود برگشتیم  و مامان بزرگ منو شما رو برد حمام 10 روزگی بعدش هم اومدیم حاظر شدیم و با خاله ها و مامان بزرگ و بابا جواد و دانیال فسقلی رفتیم شاندیز جای همه خالی

جریانات ریز و درشت دیگه ای هم پیش اومد که قابل نوشتن نیستن

الهی شکر که این دوران بارداری پر التهاب من ختم به خیر شذ و پسرم صحیح و سالم تو بغلمه خدا نصیب همه بکنه

 

 

پسندها (7)

نظرات (4)

نيلوفر(مامان پرهام )
21 اردیبهشت 93 9:32
عززيزم .... چقدر سختي كشيدي .... ولي ارزشو داشت يه ني ني مثل فرشته ها سالم و خوشل داشته باشي .... خدا براتون حفظش كنه
fafa
پاسخ
مرسی گلم ممنونم
الهام مامان
21 اردیبهشت 93 23:27
چقدر مفصل و خوب نوشتی مامانی....دستت درد نکنه...الهی بمیرم هیچی نمیتونه بدتر از این باشه هم درد طبیعی رو بکشی هم دورانه وحشتناک نقاهت سزارین ولی چیزی که هست همه اینا خییییییییلی زود میگذره و فراموش میشه...خدا رو شکر که پوریامون الان خوب و سلامت...هزار مرتبه شکر...
fafa
پاسخ
مرسی- آره خدایش خیلی سخت بود ولی به قول تو با شنیدن صدای گریه پوریا و دیدن اون صحنه قشنگ برق زدن چشماش و خوردن انگشتش همه چی یادم رفت
مامان
22 اردیبهشت 93 0:11
الهـــــــــی.چقدر اذیت شدی. کاش سزارینت با بیهوشی کامل بود نه با بی حسی..... خدا رو شکر که هردوتون صحیح و سالمید ... بووووووس برای مادر و پسر....
fafa
پاسخ
آره میدونم عوارضش بیشتر از بیهوشی کامله اما نمی دونم چرا دوست داشتم موقع تولد نی نی هوشیار باشم اصلا بیشتر برای همین دوست داشتم طبیعی زایمان ککنم مرسی خوشکلم ممنون
مه سو
21 خرداد 93 23:24
الهی شکر دردا گذشت و الان صحیح و سالمین هر دو...
fafa
پاسخ
الهی شکر
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهترین حس می باشد