، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

بهترین حس

واکسن شش ماهگی

بلاخره بعد از 5 روز تاخیر واکسن شش ماهگیتو زدیم من اصولا ایام محرم میام خونه مادر بزرگ و واکسنتو اینجا زدیم چون شنیده بودم واکسن سختیه و اصولا همراه با تبه که همینطور هم شد شما حسابی تب کردی باز خدا رو شکر دست تنها نبودم اون روز کلا پای راستت رو جمع کرده بود ی و تکون نمیدادی الهی بمیرم جیگرم کباب میشد این صحنه رو میدیدم منم گزاشتمت توکریر که غلط نزنی چون به محض کوچک ترین تکون گریه می کردی کلا خواب بودی اون مواقعی هم که بیدار بودی نق نق میکردی و گیج بودی روز بعد همه چی به حالت عادی برگشت و شما شدی پوریای پر تحرک سابق پارسال تو این ایام حسابی بهم سخت گذشت از همه لحاظ جسمی روحی هیچ امیدی و انگیزه ای نداشتم  رفتم به ارشیو وبلاگت و پست پارسا...
9 آبان 1393

شش ماهه من

نیمه یه جونم نیم سالگیت مبارک همیشه عاشق بچه های کوچولوی شش هفت ماهه بودم  و حالا شش ماهه ای از جنس بهار رو در آغوش دارم داشتن این کوچولوی شیرین و بانمک  جز بهترین سورپرايز ها از طرف خداوند ه شیرین دوست داشتنی من این روز ها تلاش زیادی برای به دست اوزدن اشیایی که وقتی به حالت سینه خیزجلوش میراریم میکنه اما بیشتر اوقات این تلاش ها بی حاصله و  شما هم تحمل این که به چیزی که میخوای نمیرسی رو نداری و شروع به جیغ و داد کردن میکنی .پاهاتو به جای اینکه به زمین فشار بدی روی هوا میگیری ودستاتم  بالند میکنی حرکت بسیاااااار سخته اما تو خیلی با نمکوو خنده دار چند دقیقه به همون حالت میمونی . پسرم برای خواسته هات باید تلاش کنی ...
2 آبان 1393

اولین غذای کمکی

امروز ظهر بعد از پرس و جو کردن از چند نفر از دوستان برات فرنی با ارد برنج  درست کردم البته با اب چون شیر هم فعلا ممنوعی خیلی دوت داشتی و استقبال کردی نوش جونت دردونه نازم حس میکنم لثه هات هم خارش میدن چون هم می می رو گاز میگیری هم دستمو میکشی به سمت دهنت و محکم به لثه هات فشار میدی   ابجیای مهربون و با تجریه ممنون میشم بهم بگید چه چیزایی برای شروع غذا خور کردن پوریا خوبه و چه چیزایی بد ممنون میشم برنامه غذایی که از 5ماه تا یک سالگی نی نی هاتون داشتید رو بهم بگید   منو پوریا دوستتون داریم  عکسها ی این پست و پست بعدی ب زودی اضافه خواهند شد  
3 مهر 1393

5 ماهه شیرین من

  تو شیرین ترین پنج ماهه دنیا هستی وقتی خنده های دلنشینت غم از دل و خستگی از جانم می برد دنیا برایم بهشت میشود وقتی کلافگی هایت کلافه ام میکند نمیفهمم بهانه چه داری دنیا برایم دخمه ای تاریک و غیر قابل تحمل میشود حضور خوش رنگ تو به زندگی یک رنگ ما صفایی دگر بخشید عاشقانه و بی بهانه و صادقانه دوستت داریم ما بی ریا دوستت داریم ..... پنج ماه از حضورت در این دنیا گذشت و وارد ماه ششم زندگیت شدی گل همیشه بهارم این روزها آقققو ها و بووو بووو ها و میییی مییی گفتن هایت ،آواز های صبح گاهیت زیباترین ترانه  دنیاس خوش اخلاقی اول صبحت خواب الودگی را از چشمانم فراری میدهد و از شوق و ذوق برای شروع روز جدید لبریز میشوم چ...
3 مهر 1393

حس پارسالی حس هرسالی

دقیقا 16/6/1392 بود دقیقا همین ساعت انگار همین دیروز بود که با دستای لرزون برگه آزمایشو گرفتم نگاهش کردم ولی چیزی نمی فهمیدم یه لحظه گفتم شاید مثه ماه قبل منفیه ولی ته دلم یه چیزی داشت چشمک میزد از مسئول باجه خواستم جواب تستو بخونه  گفت: مثبته عزیزم پاهام میلرزدی حس پرواز داشتم  برگه آزماشو محکم گرفته بودم تو دستم و با چشمایی که پرده ای از اشک دیدمو تار کرده بود به طرف ماشین رفتم لرزش پاهام نمیزاشتم خوب رانندگی کنم  چند بار ماشین خاموش شد صبر کردم و یه نفس عمیق کشیدم و یه کم ریلکس تر شدم حس میکردم  تو یه دنیای دیگم دوست داشتم بال دربیارم و این خوشحالی رو با پدرت شریک بشم دوست داشتم...
16 شهريور 1393

اگزما

این پست رو یادم رفته ثبت کنم  امروز 10 شهریوره اما این پست مربوط به 26 مرداد بود مامانم اینا نهار دعوت شده بودند خونه مادر شوهرم که قرار بود بعدش هم برم شهرستان همه چی خوب بود نهار رو خوردیم دیدم پوریا بی قراری خاصی داره وول  میخورد از روزی که بردیمش آرایشگاه و آتلیه چون گررما خورد اگزمای بدنش خیلی زیاد شده بود عصر ساعتای 5 دیدم تخت سینه طفل معصوم یه کهیر گنده زده  و پاها ش و صورتش وحشتناک زده بیرون در حدی که از سر اگزماها  آب پس میومد  جالبه اول  فکر کردم از دهنش داره آب میریزه رو پاش بعد با دستمال که کشیدم دیدم دستمال کاغذی چسبید به پاش یه مای زرد چسبناکی میزد بیرون خلاصه هه دلواپس سریع تماس ...
10 شهريور 1393

واکسن چهار ماهگی

دلبندم  چهار ماهگیت مبارک  این روزها اینقدر شیرین و دوست داشتنی شدی که حتی وقتی خوابی هم دلم برات تنگ میشه  امروز صبح یه هویی پریدم از خواب و دیدم تو بیدار شدی و دستات تو دهنت و با خوشمزگی فراوان داشتی دستاتو میخوردی  باز دلهره و استرس برای زدن واکسنت اومد به سراغم حاظر شدیم و رفتیم مرکز بهداشت .نمیدونم چرا اصلا از این مرکز بهداشته خوشم نمیاد واکسنت رو زدیم یه کم گریه و تمااااااام  حالا نوگلم وارد ماه پنجم زندگیش شده من تک تک ثانیه های با تو رو عاشقااانه دوست دارم همش چک میکنم طب نکنی یه وقتی که فعلا خدا رو شکر دمای بدنت طبیعیه پوریا خیلی دوست دارم مامانی ینی یه جور عجیبی میخوامت&n...
2 شهريور 1393

اولین آتلیه اولین آرایشگاه اولین غلط

پنجشنبه 23مرداد بود که بابایی از سر کار اومد و بی هیچ مقدمه ای گفت بریم اتلیه من با چشای هالو مالووو خواب الود گفتم نه بزار تو این هفته یه آتلیه خوب پیدا کنم میریم عجله ای نیست هنوز قرار بود خاله لیلا که برا خرید بیاد همراهش برمو برا شما و خودم چند تا لباس جیگولی مولی و ست بخرم و خلاصه برنامه ها داشتم . از بابا اصراااااار از من مقاومت خلاصه مرغ بابا یه پا داشت و پیروز از جدال نابرابرانه گوشیو برداشتموو به چند تا آتلیه که شمارشونو داشتم زنگ زدم که هیچکدوم گوشیو برنداشتن من کارد میزدی خونم در نمیومد بابای لجبازت هم کم نیاورد و گفت بریم عکاسی لا اقل یه عکس با موهای بلند بگیریم ببعد ببریمش آرایشگاه اونجا بود که هدف پلید بابات معلوم شد .میخواست ب...
29 مرداد 1393

خجالت نامه

عزیز دلم بعد از دو هقته از خونه مامان بزرگ برگشتیم و حسابی یهمون خوش گذشت  بعد از چندروز هم میزبان خاله نجمه و خانواده شوهرش که از زاهدان اومدن شدیم و میهماندای تا سه هفته  طول کشید. در همین گیرودار خاله لیلا و مادر بزرگ هم به جمع میهمانها پیوستند . به همین خاطر  نه وقت کردم پست قبلی رو کامل کنم و نه شیرین کاری هاتو بنویسم ینی باور کن الان نمیدونم لپ تاپ  و دوربین کجاست.نی نی سایت هم که قربونش برم با سایز عکسای گوشی من حتی وقتی کم هم میکنم مشکل داره و اپلود نمیکنه خلاصه همین باهث میشه رغبتی به گزاشتن پست نداشته یاشم .شرمنده دوستای مهربونم که چند وقته نتونستم احوال خودشون و جوجه هاشونو بپرسم امشب تصمیم گرفتم ت...
29 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهترین حس می باشد